ني ني ناز ماني ني ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

دخترم قدم به خونمون گذاشت

شنبه صبح ساعت حدودا 10 بود که از بیمارستان مرخص شدم و بابا فرهاد اومده بود دنبالمون تا ببرتمون خونه پدر جون هم اومده بود همه با هم رفتیم سمت خونه وقتی رسیدیم جلوی خونه همه اونجا منتظرمون بودن عمه هات مامان ثریا خله توران و خاله فاطی و زندایی آمنه با بچه هاشون خلاصه همه بودن ما با ماشین رفتیم توی پارکینگ که همه اومدن اونجا و وقتی شما رو از ماشین پیاده کردیم پدر جون و بابا فرهاد زیر پاهامون گوسفند قربونی کردن الهی مامان فدا بشه ...... همه می خواستن ببیننت شما هم که راحت و آروم تو کرییرت خوابیده بودی وقتی رسیدیم جلو در خونمون مامان عزیز اونجا منتظرمون بود و اسپند دود کرده بود .... وارد که شدم دیدم همه جا رو با بادکنک تذئبن کردن وقتی هم که شما ر...
8 ارديبهشت 1394

روزهای انتظار سر رسید

بالاخره فرشته آسمونی مامان پاهای کپلش رو رو زمین گذاشت ..... روز جمعه 23 خرداد 1393 مصادف با نیمه شعبان ساعت 8 صبح با دکترم قرار داشتم اما تا از خونه راه بیوفتیم یه کمی طول کشید از 2 روز قبلش هم پدر جون و داییهات با خاله محترم اومدن پیشمون تا موقع به دنیا اومدنت باشن صبح کلی عکس با هم تو اتاقت انداختیم مامام ثریا هم اومده بود پایین تا با ما بیاد بیمارستان بابا عزت رو هم جلو ساختمون دیدیم و با هم عکس انداختیم و در نهایت ساعت 8:30 بود که رسیدیم بیمارستان زود آمادم کردن من هم همش سعی می کردم روحیم رو حفظ کنم و خودم رو نبازم  زهرا جون هم زودتر از دکتر اومد بالای سرم و حالم رو می پرسید خلاصه کلی به خودم روحیه می دادم تا استرس بهم غلبه ...
15 فروردين 1394

آخرین روزهای انتظار

شکر خدا بارداری خیلی خوبی داشتم خیلی خوب دخترم اصلا اذیتم نکرد اینقدر سرحال و رو پا بودم که 2 هفته مونده بود به به دنیا اومدن دخترم رفته بودم شمال چون مامان عزیز و پدر جون قرار بود از مکه برگردن من هم رفته بودم واسه هماهنگ کردن کارهای برگشتنشون . بعدش هم مامان عزیز  اومد پیشم تا تو کارها کمکم کنه .همه چیز خیلی خوب بود من همه تقریبا ازیک ماه قبل زایمانم از اداره مرخصی گرفته بودم و سرکار نمی رفتم تا اینکه یه روز موقع تمیز کردن خونه وقتی داشتم آب تو بخار شو می  ریختم موقع بلند شدن یکدفعه انگار یکی با لگد زد به پشت زانوم و کشکک سمت راستم در رفت و من پرت شدم  رو زمین و از ترس اینکه مبادا روی شکمم بیام پایین پام رو چرخوندم که همی...
27 اسفند 1393

سلااااااام .......من برگشتم.......

من مادر شدم ........................ بعد از گذشت 9 ماه و 3 روز هنوز باورم نمی شه فرشتم زمینی شده ............... همون فرشته ای که تو دلم بودااااا خیلی وقت بود که ننوشتم... سرم گرم جوجمه ...... اما حالا برگشتم...... ...
25 اسفند 1393

از دل تا قلم

خدای من ، برای تو می نویسم برای تویی که همیشه آگاه و بیداری و احوالم را می بینی و صدایم را می شنوی      می دانم که نوشتن بهانه ای است برای سبک شدن برای وقتهایی که نمی شود همه چیز را به زبان آورد ....... با اینکه می دانم تو تو ، حتی قبل از به دست گرفتن قلم از حالم باخبری و از کاغذ سفید مرا می خوانی و می دانی....... گرفته ام و در خودم فرو می روم از بیداد نامردی و نامهربانی . از فراوانی پستی و دورنگی ها .... خود را دور می کنم اما چه کنم که حتی نگاه به آنها خسته ام می کند و آزارم می دهد ............ خدایا اینکه آدمها در خور موقعیتت با تو رفتار می کنند ..... و تو هم برای غرق نشدن باید در همین جهت شنا کنی ....
21 ارديبهشت 1393

عید شد و سال نو و حال و نو و احوال نو.........

بالاخره بهار اومد و عید شد....امسال اولین سالی بود که تو خونه خودمون بودیم ...خونه خودمون ..... الهی شکرت     تازه امسال خدا یه عیدی خوب و ویژه هم بهمون داده . .... خدا یکی از اون فرشته هاش و از آسمون واسمون فرستاد.. .. الهی به تعداد تمام موجودات عالم شکرت انشاالله که لایق و امانتدار خوبی باشیم. امسال من و بابا چون سال اولی بود که تو خونه خودمون بودیم دیگه نرفتیم شمال پیش مامان عزیز اینا..... سال قبل هنوز تو خونه رسالت بودیم اما واسه سال تحویل اومدیم تو خونه خودمون که هنوز نیمه کاره بود و حتی کابیت و رنگ هم نداشت اما با این حال سفره هفت سینمون رو همونجا گذاشتیم. که دیگه امسال رفتیم خونه خودمون . من و بابایی دقیق...
21 ارديبهشت 1393

نی نیه ما دخمله.........

بالاخره معلوم شد که نی نی  تو دل مامان دخمله .                                          یه دخمله نازو ملوس پنج شنبه 92/11/03 ساعت 5:30 عصر با بابا فرهاد رفتیم بیمارستان واسه سونو.......وای دل تو دلم نبود عزیزم یه هیجانی داشتم که نگو و نپرس..... منشی اسمم رو خوند و بهم گفت : اول بدون همراه برید داخل بعد همراهتون رو می فرستیم تو.... من هم به خانم منشی گفتم که من cd فیلمش رو می خوام. خلاصه رفتم داخل و دکتر اون غلطک رو ...
25 اسفند 1392

بدون عنوان

امروز که دارم این نوشته رو برات می نویسم یکشنبه 92/11/20 ساعت ٢:١٠ عصر یه روز آفتابیه .منم الان پیش خاله النام مامانی ، دو روز دیگه تولد بابا فرهاد قراره اگه خدا بخواد فردا با بابایی بریم شمال پیش مامان عزیز اینا . تازه البوم عکسهای عروسی مون هم بالاخره بعد یک سال و چند ماه آماده می شه و می خواهیم با خودمون ببریمشون.... عزیز دلم الان چند هفته ای هست که حداقل هفته ای ١بار می برمت آکوا تا حسابی آب بازی و ورزش کنی و سرحال بشی ..... یه وقتایی ناراحت می شم از اینکه نمی تونم اون جور که باید واست وقت بزارم عزیزم. به خاطر شرایط کارم اما باور کن دارم تمام سعیم رو  می کنم ،، تو نمازهای اول وقتم ، تو نمازهای شبم و تو نافله های ...
25 اسفند 1392

کپل مامان بازم اضافه وزن داره......

کپل مامان 21 گرم اضافه وزن داره ..... الهی مامان فدات بشه عزیزم..... مامان قربون شکمش بشه الهی ..... که وقتی مامانش غذا می خوره از هول غذا دست و پا می زنه تازه بعدشم سکسکه می کنه....... مامان قربون سکسکه ها و تکونات بشه عشقم..... کاش این روزها زودتر بگذره تا زودتر بتونم بغلت کنم و بچرونمت عسل مامان......... دیشب عمه ریزه و عمه زینبت اومده بودن پیشمون هم دلشون واست تنگ شده بود هم اینکه مادر جون واسمون آش درست کرده بود و فرستاده بود ، اما شما چون قبلش برده بودمت باشگاه و بعدشم آب بازی مثل اینکه حسابی خسته شده بودی و خواب بودی .... چون هرچی که می خوردم هرچی حتی شیرینی که خیلی دوست داری  ، اصلاً تکون نمی خوردی..... مامان...
24 اسفند 1392

حس کردن اولین تکونات...

جوجه من..... الان که دارم این مطلب رو می نویسم هر چند دقیقه تکونات رو حس می کنم....یه چیزی مثل نبض که می زنه و ول می کنه.... اولین باری که حست کردم چهارشنبه 92/11/09 بود .... اولش که نمی دونستم این حالتها از تکونها و ورجه وورجه های توست..... تااینکه پنج شنبه که کلاسهای آکواژیمناستیکم رو رفتم و حالتم رو گفتم بهم گفتن که این وروجکته که داره وول می خوره عشقم.... وقتی تکون می خوری دستم رو رو شکمم می زارم و واست سوره والعصر و حمد می خونم .... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی وروجک من ..... امروز که بابایی زنگ زد بهم ، بهش گفتم : بابایی دخترت خیلی شیطونی می کنه ها ....می خندید و  می گفت : راس می گی .....حتماً دخترم غذا ...
21 اسفند 1392