بدون عنوان
امروز که دارم این نوشته رو برات می نویسم یکشنبه 92/11/20 ساعت ٢:١٠ عصر یه روز آفتابیه .منم الان پیش خاله النام
مامانی ، دو روز دیگه تولد بابا فرهاد قراره اگه خدا بخواد فردا با بابایی بریم شمال پیش مامان عزیز اینا .
تازه البوم عکسهای عروسی مون هم بالاخره بعد یک سال و چند ماه آماده می شه و می خواهیم با خودمون ببریمشون....
عزیز دلم الان چند هفته ای هست که حداقل هفته ای ١بار می برمت آکوا تا حسابی آب بازی و ورزش کنیو سرحال بشی ..... یه وقتایی ناراحت می شم از اینکه نمی تونم اون جور که باید واست وقت بزارم عزیزم.به خاطر شرایط کارم اما باور کن دارم تمام سعیم رو می کنم ،، تو نمازهای اول وقتم ، تو نمازهای شبم و تو نافله های صبحم ، تو چله هایی که واست می گیرم از حدیث کساء و واقعه گرفته تا یس و دعای عهد و .... تو اداره که هستم واست قرآن می زارم که گوش بدی تا روحت آروم بشه
تازه قرره از عمو حسین چند تا CD مكالمه زبان بگیرم تا آموزش زبانت رو هم شروع كنم
به بابا فرهاد گفتم تا كتابهايي رو كه 1 سال پيش واست خريده بوديم ( همون كتابهاي دوران بچگي خودمون) رو بياره تا دوتايي واست بخونيم
دخمل ناز مامان....
هروقت كه بهت فكر مي كنم دلم قيلي ويلي مي ره....
ديگه شب و روزي نيست كه در موردت با بابا فرهاد حرف نزنيم و قربون صدقت نريم.....
ميدوني بابا فرهادت چه اسمي روت گذاشته ( ممول)
توهم وقتي بابات صدات ميزنه اينقدر وول مي خوري و اين ور اون ور مي كني كه نگو و نپرس به بابا فرهاد مي گم مي بيني چه بلاست ... خود شو ,واست لوس مي كنهمن كه باهاش حرف مي زنم فقط تكونهاش رو تو يك قسمت حس مي كنم اما تو كه صداش مي كني و باهاش حرف مي زني تكوناش هم بيشتر مي شه هم كل قسمتها حسش مي كنم معلومه كه خودشو هي واست لوس مي كنه و دست و پاهاش و سر وتنشو واست تكون مي ده و ناز مي ياد .....
بابات هم مي گه : خوب آخه دختر خودمه ديگه بعدشم بهت مي گه دخمل بابا پس كي مي ياي موهامو واسم شونه كني مورچه ايم كني .... سنجاقات رو بزني به موهام
منم مي گم از دخترم سو استفاده نكنيا
خلاصه اينكه همه بيتاب اومدنتن.....