ني ني ناز ماني ني ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

روزهای انتظار سر رسید

1394/1/15 13:00
نویسنده : مامان و بابا
293 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره فرشته آسمونی مامان پاهای کپلش رو رو زمین گذاشت .....

روز جمعه 23 خرداد 1393 مصادف با نیمه شعبان ساعت 8 صبح با دکترم قرار داشتم اما تا از خونه راه بیوفتیم یه کمی طول کشید از 2 روز قبلش هم پدر جون و داییهات با خاله محترم اومدن پیشمون تا موقع به دنیا اومدنت باشن صبح کلی عکس با هم تو اتاقت انداختیم مامام ثریا هم اومده بود پایین تا با ما بیاد بیمارستان بابا عزت رو هم جلو ساختمون دیدیم و با هم عکس انداختیم و در نهایت ساعت 8:30 بود که رسیدیم بیمارستان

زود آمادم کردن من هم همش سعی می کردم روحیم رو حفظ کنم و خودم رو نبازم  زهرا جون هم زودتر از دکتر اومد بالای سرم و حالم رو می پرسید خلاصه کلی به خودم روحیه می دادم تا استرس بهم غلبه نکنه دکترای  بیهوشیم آقا بودن کلی هم با اونها و همه پرستارها گفتیم و خندیدیم و اسمتو ازم پرسیدن و می گفتن مطمئنا باید دختر خوشگلی باشه تا اینکه دیگه نفهمیدم چی شد.........

وقتی چشم باز کردم تو اتاق بودم بابا و میلاد و خاله پیشم بودن خیلی خوابم می یومد یادمه میلاد دستامو گرفته بود و بهم میگفت خیلی خوشگله من هم همش ازش می پرسیدم بابا تربت رو تو دهنش گذاشت ..... چه شکلیه خوشگله میلاد هم میگفت آره خیلی .... شما رو هم که هنوز نیوورده بودن واسه چکاپ و واکسن و کارهایی که باید انجام می شد

تا اینکه بالاخره دخترمو با یه تخت خوشگل اووردن بابا فرهاد هم که همش دنبالشون اینور و اونور می دویید و راه رو واسه اومدنت باز می کرد من صداش رو می شنیدم اما هنوز هیچکدومتون رو ندیده بودم که میلاد بهم گفت رافینا اووردنش حالا ببینش..... اما من می ترسیدم سرم رو تکون بدم چون فکر می کردم شاید بعدها باعث سر درد بشه که بعد فهمیدم چنین چیزی نیست..

یایا فرهاد اومد کنار تختم دستم رو گرفت و حالم رو پرسید بهش گفتم چه شکلیه گفت الحمدلله خیلی خوشگله

میلاد گفت نمی دونی چه مژههایی داره خلاصه نمی تونستم ببینمت .......

مامان عزیز و عمه هات هم با دایی موعودت هم پایین منتظر بودن تا اونهایی که بالا هستن برن پایین تا کارت ورود رو ازشون بگیرن و بیان بالا

من همش سعی می کردم بدون اینکه سرم رو تکون بدم زیر چشمی ببینمت اما فقط می تونستم گوشه تختت رو ببینم و اون جورابهایی که جای دستکش تو دستای کوچیکت کرده بودن ....... تا اینکه پرستارها اومدن و من ازشون پرسیدم که اشکالی نداره سرم رو تکون بدم که خندیدن و گفتن نه بعد سر تختم رو هم دادن بالا و تازه اونوقت بود که دیدمت......... یادم نیست اولین بار کی بود که تو رو نشونم داد .... الهی مامان فدات بشه ...... تو واقعا و بدون هیچ اغراقی شکل فرشته ها بودی...... ساکت ، آروم و زیییییبا با موهای خوشگل مشکی و مژههای بلند و بینی قد نقلت که تو اون صورت گرد با اون لپهای قرمزت بیشتر جلب توجه می کرد

نمی دوتونم حالتمو حسمو حالمو وصف کنم تو اون لحظه ها تنها چیزی که می تونستم بگه الحمدلله بود الحمدللهالحمدلله ............... فقط خدارو شکر می کردم که این مرحله رو هم با کمک خودش پشت سر گذاشتم.......

وقتی که اووردنت دوباره از پدر جون خواستم تربت رو بزاره تو کامت از قبل هم تربت رو بهش داده بودم و گفته بودم که با وضو باشه پدر جون بغلت کرد و تو گوشت اذان گفت تو چشمهام پر اشک بود همه اونهایی که تو اتاق بودن همین طور بودن حتی خود پدر جون هم گریش گرفته بود و با بغض و گریه تو گوشت اذان گفت.......

خلاصه همه اومدن و بعدش هم همه رفتن تا خونه رو آماده وروت کنن عشقم......

فقط خاله محترم پیشم موند تا شب تنها نمونم کل شب از اتاقهای بغلیمون همش صدای گریه بچه مییومد حتی یکی از پرستارها که اومده بود پیشم می گفت اطاق بغلی شما همراهش تا صبح بچه رو راه می برد تا ساکتش کنه اما تو نفس مامان آروم و خانم مثل ماه تو تختت خواب بودی وقتهایی رو هم که بیدار می شدی چشمهای نازت رو باز میکردی و آروم به سقف نگاه می کردی تو عشقی..................

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)