ني ني ناز ماني ني ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

دخترم قدم به خونمون گذاشت

1394/2/8 10:26
نویسنده : مامان و بابا
334 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه صبح ساعت حدودا 10 بود که از بیمارستان مرخص شدم و بابا فرهاد اومده بود دنبالمون تا ببرتمون خونه پدر جون هم اومده بود همه با هم رفتیم سمت خونه وقتی رسیدیم جلوی خونه همه اونجا منتظرمون بودن عمه هات مامان ثریا خله توران و خاله فاطی و زندایی آمنه با بچه هاشون خلاصه همه بودن ما با ماشین رفتیم توی پارکینگ که همه اومدن اونجا و وقتی شما رو از ماشین پیاده کردیم پدر جون و بابا فرهاد زیر پاهامون گوسفند قربونی کردن الهی مامان فدا بشه ...... همه می خواستن ببیننت شما هم که راحت و آروم تو کرییرت خوابیده بودی وقتی رسیدیم جلو در خونمون مامان عزیز اونجا منتظرمون بود و اسپند دود کرده بود .... وارد که شدم دیدم همه جا رو با بادکنک تذئبن کردن وقتی هم که شما رو بردیم تو اطاقت و کریر رو  روی زمین گذاشتیم همه اومده بودن دورت و نگات می کردن و قربون صدقت می رفتن بس که ناز بودی با اون لپهای خوشگل و قرمزت و موهای مشگیت و دستهای کوچولوت که به جای دستکش  دستات رو کرده بودن تو جوراب ..... همون لحظه بود که آروم چشمات رو باز کردی خیلی آروم و همه رو به وجد اووردی و کلی ذوق کردن و هی قربون صدقت می رفتن و ازت عکس و فیلم می گرفتن.....

خلاصه ...... تا 10 روز موندیم تهران و بعد از 10 روز رفتیم شمال خونه مامان عزیز اینا ..... چون هم خاله محترم و مامان عزیز باید برمی گشتن و هم اینکه شما خیلی کوچیک بودی و من هم به خاطر زانوهام  کارهای خودم رو هم نمی تونستم درست انجام بدم ......... اونجا خیلی واسم راحت تر بود به مامان عزیز هم گفتم فعلا به کسی نگید که ما اومدیم چون واقعا ح.صله شلوغی رو نداشتم و احساس می کردم تو هم تو شلوغی اذیت می شی .... خلاصه تا 39 روزگیت موندیم شمال و چون مامان ثریا اینا خیلی دوست داشتن که چهلت رو تهران بزنن ما هم برگشتیم خاله و مامام عزیز هم بیچاره ها دوباره مجبور بودن با ما بیان چون من به خاطر زانوهام راه رفتنم رو هم به سختی انجام می دادم واسه همین حتی نمی تونستم درست بغلت کنم..... البته این رو بگم که دخترم بس که شکمو بود شب تا صبح تو بغلم بود و شبر می خورد......

بالاخره ما برخلاف میل بابا فرهاد که همش بهم می گفت خودت و بچه رو اذیت نکن و لازم نیست واسه این حرفها و کارها پاشی بیای و همونجا کارهاتون رو انجام بدین..... برگشتیم تهران  راستش دلم نیومد گفتم بالاخره اونها  هم دلشون تنگ شده و اینکه واسه احترام به حرف مامان ثریا اما کاش به حرف بابات گوش می دادم چون چیزهایی پیش اومد که خیلی اذیت شدم ..... از قطع شدن آب خونمون و اینکه مجبور شدیم واسه چهلت بریم خونه مامان ثریا اینا تا چیزهای دیگه ای که پیش اومد و باعث شد خیلی از برگشتنم پشیمون بشم .... تنها اتفاق خوب اون روز ختم انعامی بود که واست گرفتیم در ضمن عمه سهیلات هم تهران بود چون تقریبا 2 هفته بعد از من زایمان کرد عمه فرزانت هم بود..... چند روز بعد از مراسم هم برگشتیم شمال ......

عمه سهیلات هم تقریبا 2 هفته بعد پسرش به دنیا اومد اما متاسفانه ما نبودیم  مجبورم دوباره بگم که واسه وضعیت زانوهام و این که از پس کارهام برنمی یومدم مجبور بودم برم شمال

    خلاصه گذشت.......

پسندها (1)

نظرات (0)