عید شد و سال نو و حال و نو و احوال نو.........
بالاخره بهار اومد و عید شد....امسال اولین سالی بود که تو خونه خودمون بودیم ...خونه خودمون ..... الهی شکرت
تازه امسال خدا یه عیدی خوب و ویژه هم بهمون داده ..... خدا یکی از اون فرشته هاش و از آسمون واسمون فرستاد.... الهی به تعداد تمام موجودات عالم شکرت انشاالله که لایق و امانتدار خوبی باشیم.
امسال من و بابا چون سال اولی بود که تو خونه خودمون بودیم دیگه نرفتیم شمال پیش مامان عزیز اینا..... سال قبل هنوز تو خونه رسالت بودیم اما واسه سال تحویل اومدیم تو خونه خودمون که هنوز نیمه کاره بود و حتی کابیت و رنگ هم نداشت اما با این حال سفره هفت سینمون رو همونجا گذاشتیم. که دیگه امسال رفتیم خونه خودمون .
من و بابایی دقیقاً تا چند دقیقه به سال تحویل این ور و اون ور می دوئیدیم تا کارهامون رو انجام بدیم چون هم من هم بابایی تا لحظه آخر سر کار بودیم و وقت انجام کارهامون رو نداشتیم جونش رو هم نداشتیم بعد هم اینکه من فکر می کردم لابد واسه شام عید می ریم خونه مامان ثریا اینا اما...... هیچ کس هیچ تعارفی بهمون نکرد و من و بابا فرهاد دوتایی باهم شام عیدمون رو خوردیم اما هردو تامون حسابی دلتنگ شمال و مامان عزیز اینا بودیم چون هر سال عید اونجا همه با هم دور هم بودیم و به تنهایی عادت نداشتیم.... من که یه جورایی از همون اولش تو ذوقم خورد آخه انتظار دور هم بودن و داشتم اما خوب ......
نزدیک سال تحویل که شد به بابا فرهاد سینی آب و قرآنو که توش آب و قرآن و یه برگ سبز بود دادم و بابا فرهاد هم رفت بیرون در، تا وقتی سال تحویل شد بیاد تو خونه و این جوری اولین کسی باشه که قدم تو خونمون می ذاره. خیلی لحظه خوبی بود وقتی توپ سال جدید رو ترکوندند بابا فرهاد اومد تو و همدیگرو بغل کردیم و سال نو رو به هم تبریک گفتیم من که گریه ام گرفته بود و تو اون لحظه واقعاً اینو حس کردم که فقط خودمون دوتاییم که واسه هم می مونیم و کسی بدردمون نمی خوره و از ته قلبم سلامتیش رو از خدا خواستم و اینکه هچ وقت سایش رو از سرم نگیره......
قبل از سال تحویل به شمال زنگامون رو زدیم و تبریکامون رو گفته بودیم مامان عزیز و بچه ها خیلی ناراحت بودن که امسال پیششون نیستیم مخصوصاً مامان عزیز که همش می گفت واسه شام شب عید چیکار می کنین تنهایین ؟؟ دلش پیش ما بود.... و ناراحت بود از اینکه ما تنهاییم..... من هم که مثل بچه ها همش بغض داشتم..... دلم واسه فرهاد خیلی می سوخت چون معلوم بود که اونم از این وضع راضی نیست و همش می خواست روحیه ام رو عوض کنه الهی بمیرم واسشدخترکم بابات خیلی مظلومه..... خیلی ماهه...... یه مرد به تمام معنا کسی که فکر نمی کنم مثل و همتایی داشته باشه خدایاشکرت که اونو بهم دادی ...... فرهاد تمام وجودمه کسی که زندگی و نفس کشیدنم بدون اون هیچ معنایی نداره ...... هر روز که از زندگیمون می گذره عشقم بهش بیشتر می شه چون بیشتر می شناسمش.......
بعد سال تحویل دوتایی کلی عکس کنار میز هفت سینمون انداختیم . فرداشم رفتیم خونه مامان ثریا اینا واسه عید دیدنی که مامان ثریا همش مشغول آشپزی واسه نهار بود آخه عمه فرزانت قرار بود نهار بیاد اونجا ما هم که ..هیچیبابا فرهاد که بعدش رفت سر کار و منم تو خونه منتظر عمه فرزانه و مامان ثریا اینا فکر کردم خوب حتماً می یان واسه عید دیدنی که نیومدن............. اینم از روز اول عیدمون خلاصه اینکه تو این دو روز کلی دلم شکست ، دلم گرفت از این همه بی محبتی از اینکه..
از اون طرف مامان عزیزت اینا از شمال روز سوم عید اومدن پیشمون و قرار شد که با هم اول از همه تهران و بگردیم و بعد هم برین مسافرت سمت سرعین چون بابا فرهادت هفته اول سرکار بود . عزیزم این و واست می نویسم که همیشه یادت بمونه که بابات آدم زحمت کش و با مسئولیتیه که تمام فکرش تأمین راحتی و آسایش ماست. پس باید بهش افتخار کنیو و دستاشو ببوسی و قدرشو بدونی.چون فقط با این کارته که هم می تونی خدا هم بابات و هم منو راضی نگه داری
خلاصه اینکه عید امسال خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت خیلی ..... خدا شکرت که همیشه بعد هر غمی یه خوشی هست واسه امثال من که کم صبر و ناشکیبند....خدایا هیچوقت این گرمی و خوشی و خانواده هامونو ازمون نگیر.......
این و یادم رفت بگم که روز دوم عید با بابا فرهاد همه عید دیدنی هامون رو رفتیم .
امیدوارم سال جدید سال خوبی باشه واسه همه مون مخصوصاً که تو فرشته ما قراره به جمع خانوادمون اضافه بشی. یه فرشته خوشگل و معصوم آسمونی بین ما آدمها.
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.