ني ني ناز ماني ني ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

بدون عنوان

امروز که دارم این نوشته رو برات می نویسم یکشنبه 92/11/20 ساعت ٢:١٠ عصر یه روز آفتابیه .منم الان پیش خاله النام مامانی ، دو روز دیگه تولد بابا فرهاد قراره اگه خدا بخواد فردا با بابایی بریم شمال پیش مامان عزیز اینا . تازه البوم عکسهای عروسی مون هم بالاخره بعد یک سال و چند ماه آماده می شه و می خواهیم با خودمون ببریمشون.... عزیز دلم الان چند هفته ای هست که حداقل هفته ای ١بار می برمت آکوا تا حسابی آب بازی و ورزش کنی و سرحال بشی ..... یه وقتایی ناراحت می شم از اینکه نمی تونم اون جور که باید واست وقت بزارم عزیزم. به خاطر شرایط کارم اما باور کن دارم تمام سعیم رو  می کنم ،، تو نمازهای اول وقتم ، تو نمازهای شبم و تو نافله های ...
25 اسفند 1392

کپل مامان بازم اضافه وزن داره......

کپل مامان 21 گرم اضافه وزن داره ..... الهی مامان فدات بشه عزیزم..... مامان قربون شکمش بشه الهی ..... که وقتی مامانش غذا می خوره از هول غذا دست و پا می زنه تازه بعدشم سکسکه می کنه....... مامان قربون سکسکه ها و تکونات بشه عشقم..... کاش این روزها زودتر بگذره تا زودتر بتونم بغلت کنم و بچرونمت عسل مامان......... دیشب عمه ریزه و عمه زینبت اومده بودن پیشمون هم دلشون واست تنگ شده بود هم اینکه مادر جون واسمون آش درست کرده بود و فرستاده بود ، اما شما چون قبلش برده بودمت باشگاه و بعدشم آب بازی مثل اینکه حسابی خسته شده بودی و خواب بودی .... چون هرچی که می خوردم هرچی حتی شیرینی که خیلی دوست داری  ، اصلاً تکون نمی خوردی..... مامان...
24 اسفند 1392

حس کردن اولین تکونات...

جوجه من..... الان که دارم این مطلب رو می نویسم هر چند دقیقه تکونات رو حس می کنم....یه چیزی مثل نبض که می زنه و ول می کنه.... اولین باری که حست کردم چهارشنبه 92/11/09 بود .... اولش که نمی دونستم این حالتها از تکونها و ورجه وورجه های توست..... تااینکه پنج شنبه که کلاسهای آکواژیمناستیکم رو رفتم و حالتم رو گفتم بهم گفتن که این وروجکته که داره وول می خوره عشقم.... وقتی تکون می خوری دستم رو رو شکمم می زارم و واست سوره والعصر و حمد می خونم .... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی وروجک من ..... امروز که بابایی زنگ زد بهم ، بهش گفتم : بابایی دخترت خیلی شیطونی می کنه ها ....می خندید و  می گفت : راس می گی .....حتماً دخترم غذا ...
21 اسفند 1392

روزانه های مادرانه

سلام کوچولوی مامان..... کوچولوی من امروز دقیقاً 21 هفته و 4 روزته سه شنبه 92/11/29 ساعت 4:5 دقیقه منم محل کارمم... خسته و له....... عزیز مامان تا عید یک ماه بیشتر نمونده..... انشاا... عید سال بعد توهم پیشمونی و سه تایی با بابا فرهاد سال رو تحویل می کنیم . مامانی این روزها حال و روز بهتری دارم شاید یکی از دلایلش اینه که دیگه کاملاً تکونات رو حس می کنم و توی اون لحظه حتی اگه تو بدترین و سخت ترین شرایط باشم خنده می یاد روی لبم و ناخود آگاه دستم رو می برم سمتت و لمست می کنم عزیز دلم وقتی تکون می خوری واست والعصر می خونم آخه تو کتاب خوندم بچه رو صبور می کنه. امیدوارم دختر صبوری باشی .چون اگه آدم صبر داشته باشه به...
21 اسفند 1392

دخمل مامان سکسکه می کنه

کاکل زری مامان ..... الان که دارم این مطلب رو واست می نویسم دقیقاً 24 هفته و 4 روزه که تو دل مامانی... دیگه یواش یواش دخترم داره بزرگ می شه ، خانوم می شه .... دیگه وقتی غذا می خورم دخترم  علاوه بر بالانسا و بپر بپرایی که می کنه سکسکه هم می کنه ...... مامان قربونت بشه ..... قربون سکسکه هات بشم مامان.... دقیقاً اون هفته بود که اولین نشونه ها رو حس کردم چون  همیشه در حال خوندن و مطالعه مرحله به مرحله رشد و بزرگ شدنتم تا بدونم که مثلاً الان تو این هفته دخترم چه تغییراتی می کنه وزنش ، قدش چقدره چه کارهای جدیدی انجام می ده و از این جور چیزها.... واسه همین منتظر حس کردن سکسکه هات هم بودم اما اینقدر واسم جالب بود که بدونم آخه...
14 اسفند 1392

جواب آزمایش مثبت بود

جواب آزمایش مثبت بود... لحظه شماری می کردم واسه اینکه برم آزمایش بدم . راستش یه جورایی حست می کردم..... باورت می شه .....  از همون روزهای اول ...... تا اینکه صبح روز شنبه ٢٠ مهرساعت ٩ صبح از اداره مرخصی گرفتم و رفتم آزمایشگاه نیلو و آزمایش دادم. بعد از تعطیل شدنم ساعت تقریباً ٣٠/٤ رفتم تا جواب رو بگیرم....وای .... دل تو دلم نبود.... وقتی جواب آزمایش رو نشون پزشک آزمایشگاه دادم یه نگاهی به آزمایش یه نگاهی به من انداخت و گفت: خب.....جواب مثبت..... یعنی شما بارداری...... دست و پاهام شل شد..... زدم زیر گریه ..... از خوشحالی بودنت ..... تا اون موقع به بابا فرهاد هم چیزی نگفته بودم چون می خواستم سوپرایزش کنم...
30 بهمن 1392

یه تیکه از وجودم

  دیگه کم کم داره باورم می شه که قراره مامان بشم ...... الان تقریباً سه ماه که تو دلمی عزیزم ... تو وجودمی..... اصلاً یه تیکه از خودمی...... شنبه تاریخ 92/9/16 بود که نوبت سونو داشتم . مامانی خیلی اضطراب داشتم البته بیشتر هیجان زده بودم . بابا فرهاد هم پیشم بود .  مثل همیشه کنارم بود....وجودش خیلی برام آرامش بخشه .... اون روز اینقدر هیجان زده بودم که لوپهام قرمز شده بود .... اسمم رو که خوندن با بابایی رفتیم تو راهرو انتظار  یه خانومه هم با دخترش منتظر بودن تا نوبتشون بشه همش به من نگاه می کردن و لبخند        می زدند... مامانش ازم پرسید بچت پسره !گفتم: هنوز معلوم نیست.... نوبتم ...
30 بهمن 1392