ني ني ناز ماني ني ناز ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

لبخند زيباي خدا

ديدن اولين نقطه از وجود نازنينت

عزيز ماماني  / تاریخ   92/08/04  بود که به دستور پزشکت رفتم واسه سونوگرافی پیش دکتر شاکری تا ببینم که اصلا تو وجود خارجی داری یا نه ....قلبت می تپه یا نه..... ساعت  9  بود که بابا فرهاد واسم نوبت گرفت ومن از طرف اداره رفتم ....... دل تو دلم نبود یه ذوقی داشتم ... یه شوری که قابل توصیف نیست . راستش بیشتر کنجکاو بودم  بدونم چه شکلی قراره ببینمت.... وقتی رفتم پیش دکتر ، دکتر بهم گفت : مامان کوچولو نینی کوچولوتو ببین .. . من با چشمای پر از اشک  مثل آدمهای متعجب و منگ با چشمهای گرد  به مانیتور نگاه می کردم  وتو اون دنبالت می گشتم !!!! گفتم : دکتر کجاست!! &...
28 بهمن 1392

سوپرایز مامان عزیز و پدر جون

سورپرایز مامان عزیزو پدرجون سه شنبه   23/07/92 یه شب قبل عید قربان بود که من و بابا فرهاد بدون اینکه به مامان عزیز و پدرجون چیزی بگیم راه افتادیم سمت شمال ..... مامان عزیزاینا فکر می کردن ما نمی یایم چون قرار بود عید قربان بله برون زهرا دختر خاله فاطی باشه ، اما مراسم افتاد هفته بعد. واسه همین با خودمون گفتیم الان بهترین موقعیت واسه هرگونه سورپرایز و غافل کردنشونه....... ساعت 12 شب بود که رسیدیم آروم در رو باز کردیم همه خواب بودن مامان عزیز تو دستشویی بود منم یواشکی رفتم و پشت در ایستادم وقتی درو باز کرد  و من و دید واسه چند لحظه خشکش زد و دهنش هم باز مونده بود یهو گفت : دیووووونه تو که گفتی نمی یاین....... که پ...
27 بهمن 1392

فرشته آسمونی من

فرشته من..... تاریخی که روح نازنینت تو وجودم شکل گرفت 11 مهر 92 بود  .... صدای قرآن از بلندگوهای دریاچه بلند بود. من و بابایی برات نماز خوندیم واسه سالم بودنت ، صالح شدنت چند روزی رو به نیتت روزه گرفتیم تا وجودمون رو از هر چیزی پاک کنیم و همه چیزو واسه روح معصوم و نازنینت خدایی کنیم... ...
2 بهمن 1392

سورپرایز مادر جون و عمه های مهربونت...

  چهارشنبه 01/08/92 بود از اداره که بر می گشتم یه جعبه شیرینی خریدم و شب که بابا فرهاد اومد رفتیم خونه مادر جون . کابینت کار داشت کاراشون رو انجام میداد . که من اول به عمه زینبت گفتم که کلی ذوق کرد و جیغ زدو بغلم کرد باورش نمی شد می گفت : دروغ می گی ..... خودم از خوشحالی اون گریم گرفنه بود  ... بعدش به عمه کوچیکت گفتم عمه زهره ....اونم کلی خوشحال شد و همش قربون صدقت می رفت  هر چند وقت یه بار هم  که تو آشپزخونه بود  جلو دهنش رو می گرفت و بی صدا جیغ می زد.... قربونت بشم مامانی ..... می بینی چقدر همه از بودنت خوشحالن و دوستت دارن..... آخرش هم قبل از شام به مادر جون و عمه افسانه گفتیم البته عمه...
1 بهمن 1392

شروع روزهای قشنگ

* سلام کوچولوی من..... امروز كه تصميم گرفتم اين وبلاگ رو برات درست كنم هنوز نمي دونم كه  پسري يا دختر  هرچي كه باشي ،شيريني وجودت از همین الان به زندگيمون طعم تازه اي داده عزیز دلم. * معصوم من !..... مي خوام لحظه به لحظه حس و حالم رو برات بنويسم تا بعدها كه اين نوشته ها رو مي خوني بدوني كه چقدراز همون اول وجودت  واسه من و بابایی خواستني و عزيزبود...     به بابایی گفتم دارم برات وبلاگ درست مي كنم ،ازش خواستم خودش هم برات بنويسه ....       بابایی ميگه :می خوام براش بنويسم كه پس كي مياي که باهات كشتي بگيرم ؟؟؟ "همش بهم می گه نميشه بيشتر غذ...
24 دی 1392