ديدن اولين نقطه از وجود نازنينت
عزيز ماماني
/تاریخ 92/08/04 بود که به دستور پزشکت رفتم واسه سونوگرافی پیش دکتر شاکری تا ببینم که اصلا تو وجود خارجی داری یا نه ....قلبت می تپه یا نه.....
ساعت 9 بود که بابا فرهاد واسم نوبت گرفت ومن از طرف اداره رفتم ....... دل تو دلم نبود یه ذوقی داشتم ... یه شوری که قابل توصیف نیست . راستش بیشتر کنجکاو بودم بدونم چه شکلی قراره ببینمت....
وقتی رفتم پیش دکتر ، دکتر بهم گفت : مامان کوچولو نینی کوچولوتو ببین ... من با چشمای پر از اشک مثل آدمهای متعجب و منگ با چشمهای گرد به مانیتور نگاه می کردم وتو اون دنبالت می گشتم !!!! گفتم : دکتر کجاست!! نمي بینمشدکتر zoom كرد و با فلش تورو نشونم داد.... عزيزم .... اون اولين باري بود كه ديدمت ... اما هنوز باورم نمي شه كه يكي تو وجودمه.... تو خيلي كوچولو بودي خيلي ... قد يه عدس كوچولو ...... شايد هم ريزتر اما مثل يه توپ آروم بالا و پايين مي پريدي ... دكتر گفت: اين قلب بچته ... كه اولين چيزي كه ازش تشكيل شده... اینم عکسهاته عدس مامان ....
وقتي كه منتظر بودم تا نوبتم بشه يه خانومي پيشم نشست و كلي باهام حرف زد مي گفت : كه 1 بچه دارم و حالا بعد يك سال درمان سه قلو باردار شدم .... خيلي ناراحت و مضطرب بودبا شوهرش اومده بود منم كلي باهاش حرف زدم و بهش گفتم هيچوقت به داده خدا ناشكر نباش و نگو چرا..... از كجا مي دوني كه در آينده چي پيش مي ياد شايد همين سه تا به جايي برسن كه تو هميشه به بودنشون افتخار كني.... خلاصه سعي كردم روح ناآرومشو يه كم آروم كنم ... نمي دونم تا چه حد تونستم اما حس كردم اون نگراني و تشويش تو چشاش كمتر شده مخصوصاً شوهرش .... البته اون چيزهايي كه من بهش گفتم حرف من نبود و من از خودم كه چيزي نگفتم همش خواست خدا بود تا اونهارو از كاري كه شايد مي خواستن بكنن منصرف كنم اميدوارم كه تونسته باشم كاري كرده باشم .....
خدايا .... اي كه تمام وجودم از توست ..... به تمام داده ها و ندادهايت شكر .....
خداي من تويي كه به تمام نيازهاي من بيشتر از خودم باخبري.....
و منم راضي ام به خواست و اداره تو...... پس مرا جز بنده هاي شاكرت قرار بده و راضي بميران.....