روزانه های مادرانه
سلام کوچولوی مامان.....
کوچولوی من امروز دقیقاً 21 هفته و 4 روزته سه شنبه 92/11/29 ساعت 4:5 دقیقه منم محل کارمم...
خسته و له.......
عزیز مامان تا عید یک ماه بیشتر نمونده..... انشاا... عید سال بعد توهم پیشمونی و سه تایی با بابا فرهاد سال رو تحویل می کنیم .
مامانی این روزها حال و روز بهتری دارم شاید یکی از دلایلش اینه که دیگه کاملاً تکونات رو حس می کنم و توی اون لحظه حتی اگه تو بدترین و سخت ترین شرایط باشم خنده می یاد روی لبم و ناخود آگاه دستم رو می برم سمتت و لمست می کنم عزیز دلم وقتی تکون می خوری واست والعصر می خونم آخه تو کتاب خوندم بچه رو صبور می کنه. امیدوارم دختر صبوری باشی .چون اگه آدم صبر داشته باشه به همه چی می رسه
این روزها تو اداره خیلی کارم زیاد شده آخه نزدیک عید و آخر ساله و کارها هم زیاد یه موقع هایی باید تا 6 یا 7 شب بمونم اداره . راستش چون هنوز به کسی هم وضعیتم رو نگفتم باید پا به پای بقیه کار کنم آخه مامانی روم نمی شه که بخوام به همه بگم چون دوست ندارم وراندازم کنند . تا حالا هم که ظاهرم نشون نداده.... حالا انشا ا... تا عید ببینین چی می شه .... بابا فرهاد یه موقع هایی از دستم حرص می خوره و بهم می گه آخه پنهون کردن و خجالت کشیدن نداره که مردم چیزی شون نیست الکی بهونه تراشی می کنن تا از زیر کار در برن حالا تو برعکسی...... اما خوب نمی تونم دیگه
با این حال بابات خیلی کمک حالمه فکر داشتنش و بودنش آرومم می کنه وقتی شبها از سرکار بر می گردیم شاید ساعت زیادی رو با هم نباشیم اما همون چند ساعت هم، آنچنان آرامشی از هم می گیریم که فول شارژ می شیم واسه فردامون......حالا که دیگه فسقلی من تو هم هستی که دیگه جمعمون جمع شده.......
همیشه خدارو شکر می کنم واسه همه چیز به خاطر تمام چیزهایی که بهم داده و می دونم که هیچوقت مستحق و لایق این همه لطفش نبودم و نیستم و اینها همش از روی لطف و کرم بخشندگی خودشه ازش خواستم که بچه های خوبی هم بهم بده مثل همه چیزهای خوبی که بهم داده...... یکی از اون چیزها بابا فرهادته که تمام آرامش زندگیمو مدیون خوبیها و مهربونیها و گذشتهاشم.... خدایا ......
خدایا مارو جز بنده های لایق و شاکرت قرار بده و هیچوقت این خوشی ها رو ازمون نگیر....